::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::

ساخت وبلاگ

روزگاری حال شادی داشتم

خنده ای شیرین به لب  شوق و صفایی داشتم

  این زمان لعنتی چشم دیدن را نداشت 

با حسودی غصّه و غم را تو قلبم جا  گذاشت 

هر چه آمد بر سرم گفتم خدااینطورنوشت 

       خواست او بودو صلاح وسرنوشت 

فکرمیکردم خداوند عادل است

  کل دنیا را فقط او رهبر است

من نمیدانستم  که از روزازّل

این خدای جان پرور

خودش هم عاشق است

هر دقیقه ساز رنگی میزند

چون نی چوپان سوزی از دل میزند

گریه را دم  میزند

شادی را پس میزند

سرنوشت ما شده بازیچه اش

ماتم و زجر جفا بر ماشده سرگرمی اش

باز گوییم خداوند عادل است 

درد جان سوز میدهد

بر بنده هاش او ظالم است

شکوه دارم من زدستش هر آنچه که داد

روز به روز از من گرفت  وگریه را در دل نشاند

    هر چه کردم  باز کمی دل شاد شوم 

غصّه و غم را زجانم دور کنم 

چشم دیدن رانداشت این  ناخدا

اززمین بردش هر آن چه داشتم 

   حال میگویم که صد لعنت به من

  این خدا را مهربان پنداشتم

  این خدا را مهربان پنداشتم

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 12:8 توسط سمیرا
::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 166 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 17:23