:::::درخیالم مهربانی کاشتم:::::
روزگاری باورایی داشتم
یک غروری با خدایم داشتم
آنقدر دوری میکردم از بدی
درسرم بذر وفا میکاشتم
با خودم گفتم محبّت کار توست
هرچه میکاری
همان برداشت توست
درخیالم مهربانی کاشتم
باخدارازونیازی داشتم
نیمه شب دستم بسوی آسمان
دربدر دنبال او
با ناله های بیکران
شاید اوقدرت دهد بر ناتوان
یا شفا بخشد
هرآنچه آشکارهست یا نهان
وقت وبی وقت من دعا میکردم
بارالاها را حی صدا میکردم
فکر میکردم او نگاهش بر من است
در نیایش ها
او بالای سر است
آهههههه
حال میبینم همه افکارمن
چون خیالی باطل است
هیچ خدایی نیست
خودش ول معطل است
هیچ خدایی نیست
خودش ول معطل است
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 22:45 توسط سمیرا
|