:::::ازگذرگاه زمان جا مانده ام:::::
بشنواز این دل چه غوغا میکند
بیصدا غم را حکایت میکند
من دراین دنیای فانی روزوشب
چون کبوتر در قفس غلطیده ام
ریشه ام را زخاکم کنده اند
بر مزارمن همه نالیده اند
سینه خونین من از حسرتش
ازگذرگاه زمان جا مانده ام
با چه کس گویم
شرح وحال زندگی؟
سالهاست من از دیار خود
به بیرون رانده ام
هی به خود گویم بریدند اصل تو
دربدر کردند بی خدایان نسل تو
شعله آتشفشان یکروز خاموش میشود
روزگاری میرسد تا که رسی بر وصل تو
با تمام حسرتم با خوب وبد جنگیده ام
غم بدل داشتم امّا ظاهراً خندیده ام
دردو درمان مرا جزوصال چاره نیست
حقّ من امثال من
دراین جهان غربت نشین آواره نیست
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 12:35 توسط سمیرا
|