برای تو مینویسم بازبان ساده
چه شد آن همه محبتّها
چشم زدند به ما
تقدیر نبود
دست در دست
در کنار رودخانه قدم زنیم
قسمت نشد
در میان شقایق ها دنبال پروانه ها برویم
راستی چه پیش آمده که هرکس براه خودرفت؟
روزگار سازگار ینداشت
هرروز یکی را ازما گرفت
نای نفس کشیدن نبود
دلم گرو احساس بود
صدای شکستنش را درک نکردم
تا به خودآمدم عسل جونم رفت
مادررفت پدربزرگ رفت
پدررفت
بس نبود
داده که همراز دوست رفیق یتیمیم بودرفت
تو خودبودی
گریه همدرد و غم همخانه ام شده
احساس مرد
چه راحت دست ازمن کشیدن
ازمن بریدن
من ماندم و چندقبر گلکاری شده
هرروز به امید سرخاک رفتن زنده ام
اگر به وبلاکم سرزدی
نوشته ای تازه ندیدی
بدان من به آرزویم رسیده ام
در جمع رفتگان پیوسته ام
::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 150 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 10:17