صدای نم نم باران
مرا با خود کجاها برد
زمین خیس پاییزی
گویی شکوه ای دارد
به خود گویم
گٍله کم کن
نگاه بر آسمان بنداز
ببین ابر سیاه و غرش اورا
ببین باریدن اشکهای خورشیدرا
دلش خون است
زدست این زمانه
چه کس داند
که درقلبش چه ها دارد که میبارد؟
ببارباران
درون سینه ام دردیست
مثال تو میگرید
نه مهر مانده
نه رحمی دردل بعضی
نه عشق مانده
برای خنده دلها
نه دستی برای کاشتن گلها
رمق از جان برون رفته
خوشی وداشتنی ها هم
مدّتهاست سفر کرده
دگر هیچ اعتمادی نیست
خدارا هم به باورها
کاری نیست
شدیم بازیچه دنیا
یا درخوابیم
یادر رویا
ببارباران ببارباران.........
::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 17:15