نمیدانم
چه بنویسم زپاییزی که خونین بود
ویا ازناله های مادران گویم
نمیدانم نمیدانم
زبان از گفتنش عاجز
تمام کوچه های شهر سیاه پوشند
طنین غرّش شیران جان برکف
که با فریاد آزادی گلوله خورده اند
بازهم ایستادند
اگر از قهرمان گویم
تمام کودکان ونوجوان کشورم
چون کاوه میجنگند
جوانان وطن تا پای دار
شعر آزادی میخوانند
همین روزها
صدای شادی لبخندها
با رقص درشهرها میآید
کسی از ظلم ناکسها نمی ترسد
بزودی درب زندانها شکسته میشود
نخبه ها باز میگردند
توباورکن طبیعت را
زمان سازنده روزها
مکان دارنده دنیا یی بی همتا
گذر کردند از پستی وذلّت ها
چه جشنی میشودایران
چه جشنی میشودایران
::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:01