من به رویای خودم
تو درکنارم زنده ای
با تو من حرف میزنم
گویی زحالم خوانده ای
میرسم با تو بمنزل
پشت در جا مانده ای
من صدایت میکنم انگار نمیشناسی مرا
می نشینی بر سکوی در
خیابان را تماشاه میکنی
در خیال خود
تورا با زور به خانه می برم
چای داغی را که دوست داری
برات دم میکنم
تو می پرسی چه کارها میکنی؟
در نبودمن چگونه تو مدارا میکنی؟
آهههه بابا خراب است حال من
زندگی بی تو سراب است بحر من
چشم من از دوریت کم سو شده
دست من لرزان
تنم خسته دوپایم سست شده
بغض سنگینی نشسته بر گلویم که نپرس
اشک سرازیر میشود
ناگه همه رویا شکست
نه پدر بود در کنارم
نه که فنجانی ز چای
هاچ وواج ماندم چه شد
کاش زنده بودی نه خیال
هاچ وواج ماندم چه شد
کاش زنده بودی نه خیال
نوشته شده در جمعه پانزدهم مهر ۱۴۰۱ساعت 8:12 توسط سمیرا| |
::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 61